سلام شکر پنیرم..
اول تبریک می گم که دندون پانزدهمت بعد از کلی ناز و عشوه ی فراوون از لثه شما بیرون اومد و فکر کنم دندون شانزدهمت هم تا چند روز دیگه عرض اندام کنه... خدا رو شکر
بخاطر اینکه امسال ما رنگ برف رو تو تهران ندیدیم روز جمعه من و تو بابایی رفتیم شمشک (اطراف تهران) برف بازی، تو برای بار اول بود که برف میدیدی انقدر خوشت اومده بود که با صدای بلند می خندیدی
به برف دست میزدی و دستای کوچولوت یخ میزد اما باز هم دوست داشتی برف بازی کنی اما من و بابایی بغلت میکردیم تا سرما نخوری:
بعد از برف بازی یه خواب حسابی می چسبه:
شنبه شب مادر جون اینا به همراه خاله اینا اومدند خونمون و تو با نیکی و ترنم حسابی جور شدی و کلی باهاشون بازی کردی. خدا رو شکر که شما سه نفر همدیگه رو خیلی دوست دارید و باهم مهربونید:
همون شب یه خبر بد دادند مادر عمو رضا یعنی مامان بزرگ نیکی آسمونی شد و از بین ما رفت نیکی عزیزم گریه میکرد و ناراحت از خونه ما رفت. و در روز یکشنبه ولادت حضرت محمد و امام جعفرصادق یکی از عموهای مامان که بهترین و خنده رو ترین عموم بود به رحمت خدا رفت.. این چند وقت واقعا روزای بدی رو سپری می کنیم خدا رحمتشون کنه.. قلب من که بزرگترین غمش سرماخوردگی امیرارشا بود حالا چطور اینهمه مصیبت رو تحمل کنه........
و روز سوم بهمن 40 روز از پر کشیدن مهربونترین مادر بزرگ دنیا میگذره.. یادت گرامی و خاطرت سبز
عکس مربوط به آبان سال 91 هست که ما برای مامانی تولد گرفته بودیم، امیرارشا 4ماهشه ، همگی شاد بودیم و نمی دونستیم سال بعد این عزیز، این مهربون از پیش ما میره. دلمون خیلی برات تنگ شده....
کاش همه می تونستند مثل مامانی فقط خاطرات خوب و شیرین تو ذهن ها بکارند...
برای شادی همه اسیران خاک صلوات.
معجزه نگاه توست،
هربار که نگاهت به سمت من می افتد،
بار دیگر مومن میشوم
به دین تو...