amirarsha

amirarsha جان تا این لحظه 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن دارد

خاطرات....

سلام شکر پنیرم..

اول تبریک می گم که دندون پانزدهمت بعد از کلی ناز و عشوه ی فراوون از لثه شما بیرون اومد و فکر کنم دندون شانزدهمت هم تا چند روز دیگه عرض اندام کنه... خدا رو شکر

بخاطر اینکه امسال ما رنگ برف رو تو تهران ندیدیم روز جمعه من و تو بابایی رفتیم شمشک (اطراف تهران) برف بازی، تو برای بار اول بود که برف میدیدی انقدر خوشت اومده بود که با صدای بلند می خندیدی

به برف دست میزدی و دستای کوچولوت یخ میزد اما باز هم دوست داشتی برف بازی کنی اما من و بابایی بغلت میکردیم تا سرما نخوری:

بعد از برف بازی یه خواب حسابی می چسبه:

شنبه شب مادر جون اینا به همراه خاله اینا اومدند خونمون و تو با نیکی و ترنم حسابی جور شدی و کلی باهاشون بازی کردی. خدا رو شکر که شما سه نفر همدیگه رو خیلی دوست دارید و باهم مهربونید:

همون شب یه خبر بد دادند مادر عمو رضا یعنی مامان بزرگ نیکی آسمونی شد و از بین ما رفت نیکی عزیزم گریه میکرد و ناراحت از خونه ما رفت. و در روز یکشنبه ولادت حضرت محمد و امام جعفرصادق یکی از عموهای مامان که بهترین و خنده رو ترین عموم بود به رحمت خدا رفت.. این چند وقت واقعا روزای بدی رو سپری می کنیم  خدا رحمتشون کنه..  قلب من که بزرگترین غمش سرماخوردگی امیرارشا بود حالا چطور اینهمه مصیبت رو تحمل کنه........

و روز سوم بهمن 40 روز از پر کشیدن مهربونترین مادر بزرگ دنیا میگذره.. یادت گرامی و خاطرت سبز

عکس مربوط به آبان سال 91 هست که ما برای مامانی تولد گرفته بودیم، امیرارشا 4ماهشه ، همگی شاد بودیم و نمی دونستیم سال بعد این عزیز، این مهربون از پیش ما میره. دلمون خیلی برات تنگ شده....

کاش همه می تونستند مثل مامانی فقط خاطرات خوب و شیرین تو ذهن ها بکارند...

برای شادی همه اسیران خاک صلوات.

معجزه نگاه توست،

هربار که نگاهت به سمت من می افتد،

بار دیگر مومن میشوم

به دین تو...


تاریخ : 29 دی 1392 - 19:47 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2347 | موضوع : وبلاگ | 61 نظر

امیرارشای من....

سلام همه ی دار و ندارم.. همه چیزم..

مامانی این چند روز دوباره مریض شدی و سرفه میکردی بردیمت پیش دکترت.این ماه اصلا افزایش وزن نداشتی تازه 200 گرم هم کم کردی. خیلی ناراحت شدم. هم مریض شدی ،هم واکسن، هم داری دندون در میاری. اینا حسابی بی اشتهات کردند اما الان تقریبا حالت بهتر شده. امیدوارم زود زود خوب بشی و دیگه مریض نشی. از خدا فقط همین رو می خوام.. سلامتیت...

این عکست تو آتلیه بهترین شد و قرار شد رو شاسی بزنن و تو آتلیه بذارن.. مثل همیشه باعث افتخارمونی

پسر باجذبه و با وقار من...

واینجا می خواستی با بابایی بری حموم اما مشغول بازی شدی:

خوب حالا بریم سراغ کارها و عادتهات:

*فرق بزرگی و کوچیکی رو فهمیدی مثلا اگه جلوت بیسکویت بزرگ یا کوچیک بذارم بزرگه رو انتخاب می کنی!

*دکمه روشن و خاموش کردن تی وی و لبتاب و ماهواره و دستگاه دی وی دی رو یاد گرفتی و وقتی بهت میگیم امیرارشا ماهواره رو روشن کن سریع میری و روشن میکنی.

*وقتی چیز سنگین بلند می کنی میگی عیی (علی). علی(ع) نگه دارت باشه پسرم.

*کاملا می دونی کدوم پریز تو خونه برای کدوم لامپه و کجا رو روشن یا خاموش میکنه.

*وقتی بردمت دکتر در مورد حرف زدنت ازشون سوال پرسیدم. گفتند: حرف زدن یه مهارته و نشون دهنده هوش بالا یا کم نیست مثلا ممکنه یه بچه مهارت حرف زدنش زیاد باشه اما مهارت های دیگه اش کم باشه. یا اصلا اگه حرف زدن نشون دهنده باهوشی بود که بچه های کر و لال همگی اختلال روان داشتند..

*اوایل ناخن هات رو وقتی خواب بودی می گرفتم اما الان وقتی بیداری آروم میشینی تا کوتاهشون کنم.

*وقتی بهت میگیم الله اکبر دو تا دستات رو بغل گوشت میزاری..

الهـــــــ ـــــــــــ ـــــــــــــ ـــــــــــــــ ـــــــــــــ ــــــــ ـــی قربونت بشم.

البته کارای خیلی بیشتری یاد گرفتی اماالان فقط همینا یادم مونده. افرین هستی من

اینم کادوی 18 ماهگیت از طرف من و بابایی (اسب گهواره ایی):

قیمت میوه در میادین تره بار به شدت افزایش پیدا کرده.. قدر خودت رو بدون هلوی من...:)


تاریخ : 25 دی 1392 - 09:53 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2789 | موضوع : وبلاگ | 61 نظر

خدایا بی نهایت بار شکر...

سلام عرض می کنم خدمت همه دوستای نی نی پیجی

یه پیشنهاد براتون دارم.. دوست دارید امروز یه حس خوب داشته باشید؟اگه آره ادامه متن رو بخونید اگر هم نه بازم بخونید

اول یه لبخند بزنید آره لبخند حتی اگه می تونید با صدای بلند بخندید حالا از اعماق وجودتون بگید خدایا بخاطر همه داده ها و نداده هات هزاران بار شکر

.

.

.

حس خوبی بهتون دست داد مگه نه؟

اولین چیزی که موقع شکر گفتن به ذهنتون اومد چی بود؟ بچتون؟ پاره تنتون؟

جالبه مامان باباها اولین دلیل شکرگذاریشون رو بچشون می دونند بعد یاد سلامتیشون می افتند...

حالا غرض از گفتن این حرفها: امروز مرد مردستانم شیر کوهستانم پهلوونم دلیل بودنم پسر گلمامیرارشای عزیزم پاره تنم سه تا 6ماه از زندگیش رو گذروند یعنی الان یکسال و نیمشه، 18 ماهه شده.خدایا بی نهایت بار شکر.

 

جیغ دست هورا سوت هلهله کِل بشکن قر.. اصلا هر کی هر چی بلده رو کنه مثل اینا...

dividers

❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤ ❤شکلکهــای جالـــب آرویــــن❤

حتی این آقا هم از خوشحالی داره میرقصه...!!!

چون بیستم جمعه ست و تعطیله دُردونم نوزدهم واکسن زد(آخرین واکسن دوران اوچولویی) خدایا بی نهایت بار شکر

اگه قصد خروج دارید لطفا لبخند بزنید مخصوصا شما دوست عزیز..

 

dividers

این بوس با این قلب خوشگل برای تو که دیدن لبخندت، پایان همه غم های دنیاست...

 

 


تاریخ : 19 دی 1392 - 09:55 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2382 | موضوع : وبلاگ | 61 نظر

امیرارشا و بستنی...

سلام من امیرارشام. می خوام داستان بستنی خوردنم رو براتون تعریف کنم. مامان و بابا زیاد به من بستنی نمیدن چون هم چاق کنندست هم اگه زیاد بخورم ممکنه گلو درد بگیرم آخه من یه ذره حساسم.

یه شبی از شبها دیدم مامان خیلی مشکوکه و همش یه چیزی رو پشتش قایم می کنه منم که خیلی زرنگم یهو ناغافل پریدم پشتش و دیدم ای دل غافل یه بستنی چوبی پشتش قایم کرده و اول با طلبکاری نگاش کردماما چون این حالت طلبکاری فقط رو بابایی تاثیر داره و مامان اصلا تحت تاثیر قرار نمی گیره سریع نگاهم رو مظلوم کردمو مامانی مهربونم بستنیش رو داد بهم

 

منم داشتم بستنی رو می خوردم که یهو دیدم شلوارم سفیده و بلوزم قرمز . می خواستم این دو تا رو بهم سِت کنم برای همین:

 

نمی دونم چرا مامانی ناراحت شد من فقط می خواستم خوش تیپ بشم. همین. اما مامانی یهو سر رسید و گفت امیرارشـــــــــــــــــــــــــــــــا این چه کاریـــــــــــــــــــــــــــه؟ بهم برخورد و ناراحت شدم:

وقتی مامانی دید سرم رو انداختم پایین و نگام مظلوم شده مثل همیشه بغلم کرد و لپام رو بوس بوسی کرد و منم هی نازش میکردم و به سبک خودم بوسش می کردم. بابایی هم از دیدن این صحنه رمانتیک اشک تو چشماش جمع شده بود و بغضش رو قایم میکرد

و این بود قصه من و مامان و بستنی. تا داستانهای بعد

حالا چند تا از کارها و عادت هایی که امیرارشا جونم انجام میده:

* امیرم حدود یک ماهی هست که فهمیده با گوش می شنوند. یه عروسک داره ک وقتی شکمش رو فشار میدیم آواز می خونه باتریش ضعیف شده و صداش آروم میاد میزاره بغل گوشش و گوش میده . آهنگ موبایل هم همینطور.

*گردن و زانوت رو هم شناختی.

*وقتی من نماز می خونم باهام اقامه می کنی

*تخم مرغ خیلی دوست داری و حتما هم باید بدون نمک باشه. اگه نمک بزنم دوست نداری. کلا میونت با نمک خوب نیست.

*کارات رو با انگشت سبابه انجام نمیدی با انگشت وسط انجام میدی

*صبح ها مابین ساعت 5 تا 6 شیر می خوری اگه احیانا من خواب بمونم خودت بیدار میشی و می گی اییر اییر...

دیگه الان چیز دیگه ایی یادم نمیاد بقیه تو پستهای بعدی....

 

پاکی باران مرا یاد تو انداخت پسرم..

تو دلت سبز ، لبت سرخ ، چراغت روشن ، روزگارت شیرین ، چرخ روزت چرخان ، تو دگر غصه تخور ودعایش با من.. تو فقط شاد بمان...


تاریخ : 12 دی 1392 - 08:34 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2864 | موضوع : وبلاگ | 72 نظر

وقتی اوچولو بودم...

سلام برف زندگی ما، سفیدی زندگی ما...

آبجی بیتا ازم خواست که عکسای نوزادی امیرارشا رو بذارم منم که حرف گوش کن...

تو این عکس امیرم چند ساعتشه... همون ساعتای اول صورتش رو چنگ زد... قربون پسمل نازم بشم. اینجا 4 کیلویی

dividers

تو این عکس امیرم 4 ماهشه.. قربونت برم که انقدر توپول و بامزه ای.. اینجا 8 کیلویی

 

dividers

تو این عکس 5 ماهه هستی (البته هنوز کامل 5 ماهه نیستی اما من رُندش کردم)و هرشب که بابایی میومد با دیدنش ذوق میکردی و می خندیدی بابا هم میذاشتت روی مبل و ازت عکس مینداخت. ملوسکم، عمرکم، عروسکم.. اینجا تقریبا 9 کیلویی

 

 

 

dividers

این عکس هم برای دو،سه ماهه پیشه که کلاردشت رفته بودیم و موهات بلند بود.. الهی... موهای خوشگلت...

dividers

بابایی هفته پیش رفته بود فیروزکوه اونجا برف اومده بود و رو برف نوشت امیرارشا و ازش عکس گرفت چون می دونست من عاشق اینکارا و این عکسام

مختصر و مفید: عاشقتم

 


تاریخ : 08 دی 1392 - 06:10 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 3664 | موضوع : وبلاگ | 80 نظر

نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست...

سلام عمر و زندگی مامان..

بیست و هشت آذر تولد بهترین همسر و مهربونترین پدر دنیابود اما بنا به مسائلی که تو جریانید نتونستیم تولد بگیریم، این چند روز هم چون بچم همش گریه دیده بود روحیه ش غمگین شده بود بنابراین تصمیم گرفتم با چند روز تاخیر یه تولد و یه سفره یلدای جمع و جور و سه نفره درست کنم تا تغییر روحیه داده باشیم. رفتیم با امیرارشا کیک خریدیم و با همون چیزایی که تو خونه داشتم میز رو چیدم. شب که بابایی احسان اومد کلی غافلگیر شد چون تو جریان تصمیم من نبود. اینم عکساش:

-----------------------------------------------------------------------------------------

عاشق این عکسم. برای یه خانوم چه چیز باارزشتر از این که دو تا عشق های زندگیش انقدر باهم خوب باشن و هم دیگه رو ببوسند؟ شما دو تا همه زندگی و دلیل بودنم هستید

------------------------------------------------------------------------------------------

خیلی خیلی بابت این کار از خودم راضیم چون با وجود اینکه تو قلبم غم بود اما خنده رو روی لبای عزیزانم نشوندم

------------------------------------------------------------------------------------------

وقسمت مورد علاقه ی امیرارشا.....

خدایا هزاران بار سپاس که دستی رو تو دستم قرار دادی که پاهاش با دیگری نرفته. عزیزم دوست دارم و برای بار هزارم تولدت رو تبریک می گم.

------------------------------------------------------------------------------------------

این عکس جالبه نه؟


تاریخ : 04 دی 1392 - 23:59 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 3236 | موضوع : وبلاگ | 63 نظر

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق................ثبت است بر جریده عالم دوام ما

سلام به گل پسرم و دوستای خوب و باوفای نی نی پیجی مخصوصا همه کسایی که جویای حال من و امیرارشا بودند دستتون رو می بوسم و سپاسگذارم بهتره از روز شنبه شروع کنم تا علت غیبت ناگهانیم رو بدونید شنبه تب امیرارشا قطع شد و حال من خیلی بد بود واسه همین رفتیم خونه مامانم اینا شنبه شب امیرارشا تب داشت و تا خود صبح بیدار بود و هر پنج دقیقه سرفه میکرد و نزدیکای صبح بود که رفت سراغ لب تاب و کلا ویندوز رو پاک کرد..!! یکشنبه بابایی مرخصی گرفت و موند خونه پرستاری ما رو کرد و حال ما کمی بهتر شد دوشنبه مامانم بهم زنگ زد و گفت مامانی(مادربزرگم)که کمی کسالت داشت حالش بدتر شده و منم که عاشقش مامانیم بودم سریع با احسان و ارشا رفتیم ملاقاتش.. اونجا آمبولانس اومد و بردنش بیمارستان تا ساعت 12 شب اونجا بودیم و انقدر امیرارشا بهونه گرفت که مجبور شدیم بیایم خونه سه شنبه ساعت 3 خبر دادند مامانی مهربون و شیطونم مامانی خدا ترس و نجیبم مامانی مهمون نواز و بخشندم دیگه نفس نمی کشه. دنیا برام تاریک و سیاه شد از اون روزا که خونه مامانم اینا بودیم فقط صدای قران و گریه و بوی حلوا و سیاهی یادمه و اصلا حال و حوصله هیچی نداشتم امیرارشا خیلی پسر خوب و آرومی بود همه تعجب کرده بودند که انقدر شرایط من رو درک کرده.. انقدر این مصیبت ناگهانی و وحشتناک بود که هنوز باورم نشده که اون دنیای مهربونی و صفا نیست دلم برای چشمای روشن و همیشه نگرانش برای دستای چروک و گرمش برای نصیحت های به موقع و عاقلانش برای بوی موهاش برای شیطنت هاش تنگ شده. کی باور میکرد امسال شب یلدا مامانی کنارمون نباش و باهاش مسابقه ندیم نخندیم فال نگیریم و قربون صدقه هم نشیم برای شادی روح همه از دست رفتگان مخصوصا مامانی عزیزم لطفا یه فاتحه بخونید سعی می کنم بخاطر پسرم سریع روحیه ام رو برگردونم آخه به غمگین شدن و غمگین بودن عادت ندارم چون مامانیم مادر ثانی من همیشه می گفت این دنیا با همه قشنگیا و زشتیاش فانیه قدر همه نعمت ها رو بدون اما با از دست دادن هر کدومشون عمر و جونیت رو به باد نده و قدر لحظه لحظه زندگیت رو بدون منم می خوام این رو به امیرارشا یاد بدم پس به زودی منتظر یه پست قشنگ و جالب از امیرارشا باشید


تاریخ : 02 دی 1392 - 07:27 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1891 | موضوع : وبلاگ | 57 نظر