آروم بشین پسرم می خوام یه قصه برات بگم قصه ازدواج من و بابایی:
سال 86 مامانی هم دانشجو بود هم تو شرکت ساختمونی (بوووق) که وابسته به شهرداری بود کار می کرد و از شانس هم پرونده بابایی دست من بود. بابایی می رفت و میومد غافل از اینکه یک دل نه صد دل عاشق مامانی شده بود تا اینکه بالاخره رو در بایستی رو کنار گذاشت و با کلی خجالت احساساتشو بهم گفت اما من قصد ازدواج نداشتم می خواستم درسم رو ادامه بدم!! خلاصه این صبر بابایی ادامه داشت تا تیر88 که همزمان با امتحانای مامان و مشرف شدن بابایی به خانه خدا بود، مامانِ بابا با منزل ما تماس گرفتند که برای خواستگاری بیان. تا اینکه در تاریخ 16 مرداد سال 88تشریف اوردند برای خواستگاری از مامان و بعد از گرفتن جواب بله البته بعد از کلی ناز از جانب بنده که لازمه هر ازدواجیه!! در تازیخ 17مهر من و بابایی با هم نامزد شدیم و در تاریخ 20 آذر به عقد هم در اومدیم و این عقد ادامه داشت تا 9 ماه بعد یعنی 25 شهریور سال 1389که جشن عروسیمون بود
در مهر ماه سال 90 من دو شب پشت سر هم خواب دیدم که صاحب یه پسر شدم یه شب تو خواب اسمش امیرحسین بود یه شب دیگه اسمش امیر مهدی بود، حدود 10 روز بعد که ابان ماه میشد فهمیدیم که یه مهمون ناخونده ی عزیز داریم. من از همون اول با قاطعیت گفتم که این بچه پسره و اسمش هم امیره اما با توافق قرار شد پشت سر امیر یه اسم کوتاه دیگه بذاریم که کوتاه اما بامعنی باشه و با تفاهم اَرشا( نه آرشا یا ارشیا) انتخاب کردیم به معنی مرد پاک و پرهیزگار برای دوره هخامنشیانه و اسمی کاملا ایرانیه.
آره عزیزم این بود قصه خلاصه شده پیوند من و بابایی. انتخاب من مهربون ترین و عاشق ترین مرد دنیاست و به همین خاطر خدا رو شاکرم . منم عاشق بابایی ام و تنها در کنار اون به آرامش می رسم و اما شمـــــــــا که ثمره عشقمونی، انقدر دوست داریم و عاشقت هستیم که محور تمامی برنامه های زندگیمونی.
هستی من، گل من، نبض حیاتم از خدا می خوام که یه عشق دو طرفه و قشنگ رو مثل من و بابایی تجربه کنی و در کنارش با آرامش زندگی کنی. آمین