amirarsha

amirarsha جان تا این لحظه 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن دارد

انقلاب زندگیمونی..

سلام عشقم، نفسم...

از شب تولد امام رضا شروع می کنم که دل مامانی هوای حرم شاه عبدالعظیم رو کرده بود، عاشق این عکس شدم که تو صحن نشستیم و من خیره به گنبد حرم و تو از خستگی سرت رو گذاشتی رو پام و بابایی از این صحنه عکس انداخت فقط حیف تار شد:

blog

حالا برسیم به کارایی که این چند وقت انجام دادی، اول جاروبرقی، دوستت، همه پدرها و مادرها از اینکه بچشون از جاروبرقی می ترسه مشکل دارند ما از زیادی دوست داشتنت که باعث شده هربار جاروی خونه ما 2،3 ساعت طول بکشه:

حالا بریم خونه مادرجون اینا. تازگیا اونجا که میریم شما اصرار داری از پله ها بالا بری، خودت به تنهایی 3یا4 تا رو میری اما اگه کسی کمکت کنه یعنی کمرت رو بگیره همه رو میری و جالب اینجاست که هر کدوم از پاهات رو مثل آدم بزرگا رو یه پله میزاری:

راستی از نماز خوندنت سر سجاده پدرجون بگم، تا زمانی که نماز کسی تموم نشده دست به مهر و تسبیحش نمیزنی این کارت عالیه. مثل سجاده پدرجون. وقتی نمازشون تموم شد تو رفتی سرجاشون نشستی و کلاهی رو که از مکه آوردند و موقع نماز سرشون می کنند و سر کردی و مثلا نماز خوندی:

از کارای دیگه که انجام میدی اینه که دست دادن رو از پدرجون یاد گرفتی تا کسی میگه یا الله دستت رو میاری جلو تا دست بدی، دماغ و دستت رو شناختی، کلمه ها داغ=داب، گل=اُل می گی. البته در طول روز زیاد صحبت می کنی اما به زبون خودت..

dividers

روزای آخر تابستونه اولین فصلی که  دوبار دیدیش، فصل گرما و تعطیلی اما کم کم داره بوی پاییز میاد فصل برگ ریزون و عاشقی... داری بزرگ میشی مردجوان من و من از بزرگ شدن تو غرق لذت..

تو شدی انقلاب زندگی ما .. از وقتی تو اومدی زندگیمون تاریخ دار شده:

* قبل از تو *

* بعد از تو *

 


تاریخ : 28 شهریور 1392 - 07:40 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 3549 | موضوع : وبلاگ | 55 نظر

دل نوشته...

❤شکلکهــای
جالـــب آرویــــن❤اول از همه می خوام بهت تبریک بگم بخاطر اینکه دو روزه یازدهم و دوازدهمین دندونت جونه زده خیلی خوشحالم در اومدن هر دندون نشونه اینه که داری بزرگ میشی آرومِ جونم.

چند روز پیش به طور اتفاقی یکی از معلم های دوران دبیرستانم رو تو خیابون دیدم تا منو دید گفت زلزله خانوم تویی؟ ( اخه تومدرسه خیلی شیطون بودم البته درسم هم خیلی خوب بود و همیشه جزو سه نفر برتر کلاس بودم) اما خوب شیطنت هم میکردم دیگه.. بعد از کلی سلام و علیک و یاداوری خاطرات بهم گفت تغییر کردی منم گفتم بالاخره ازدواج کردم و مادر شدم اینها خواه ناخواه کلی تغییر در زن ایجاد می کنه. باورش نمیشد که بچه دارم اخه تو باهام نبودی و پیش مادرجون بودی . عکست رو که تو کیف پولم بود رو بهش نشون دادم و بادیدنش گفت که شبیه منی. باخنده ازم پرسید مثل خودت شیطونه؟  گفتم نه معمولیه . خلاصه کلی حرف زدیم و از هم جدا شدیم.

فکرم مشغول شد و به زندگیمو و خودم فکر کردم به اینکه امروز سه سال تمامه که من یه همسر هستم و یک سال و دو و ماه و پنج روزه که مادرم و در تو حل شدم. به خودم افتخار می کنم که وجودم ارام بخش یه خونه ست. من چراغ این خونه م. فکر و حرفای من در تصمیم گیری های این خونه تاثیر داره. من تربیت کننده یک انسانم. من بین دو تا مرد این خونه یک یه دونم. من پرستار این خونه م. من آشپزم. من مدیرم. من یه زنم یه مادر کدوم مقام دنیا می تونه برتر از مقام من باشه؟

 و می بالم به اینکه الان اینجام . روی زمین نشستم به پایه مبل تکیه دادم و دارم پسرم رو روی پاهام می خوابونم و منتظرم همسرم بیاد تا با هم شام بریم بیرون. چه لذتی بالاتر از این که وجودت برای دو نفر حیاتی باشه. بارلاها شکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

  شکلکهای جالب آروین


تاریخ : 26 شهریور 1392 - 00:04 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1523 | موضوع : وبلاگ | 31 نظر

سومین سالروز پیوند من و بابا...

آروم بشین پسرم می خوام یه قصه برات بگم قصه ازدواج من و بابایی:

  سال 86 مامانی هم دانشجو بود هم تو شرکت ساختمونی (بوووق) که وابسته به شهرداری بود کار می کرد و از شانس هم پرونده بابایی دست من بود. بابایی می رفت و میومد غافل از اینکه یک دل نه صد دل عاشق مامانی شده بود smilies4 تا اینکه بالاخره رو در بایستی رو کنار گذاشت و با کلی خجالت احساساتشو بهم گفت smilies1اما من قصد ازدواج نداشتم می خواستم درسم رو ادامه بدم!! خلاصه این صبر بابایی ادامه داشت تا تیر88 که همزمان با امتحانای مامان و مشرف شدن بابایی به خانه خدا بود، مامانِ بابا با منزل ما تماس گرفتند که برای خواستگاری بیان. تا اینکه در تاریخ 16 مرداد سال 88تشریف اوردند برای خواستگاری از مامان smilies4 و بعد از گرفتن جواب بله البته بعد از کلی ناز از جانب بنده که لازمه هر ازدواجیه!! در تازیخ 17مهر من و بابایی با هم نامزد شدیم smilies4و در تاریخ 20 آذر به عقد هم در اومدیم و این عقد ادامه داشت تا 9 ماه بعد یعنی 25 شهریور سال 1389که جشن عروسیمون بود 

در مهر ماه سال 90 من دو شب پشت سر هم خواب دیدم که صاحب یه پسر شدم یه شب تو خواب اسمش امیرحسین بود یه شب دیگه اسمش امیر مهدی بود، حدود 10 روز بعد که ابان ماه میشد فهمیدیم که یه مهمون ناخونده ی عزیز داریم. من از همون اول با قاطعیت گفتم که این بچه پسره و اسمش هم امیره اما با توافق قرار شد پشت سر امیر یه اسم کوتاه دیگه بذاریم که کوتاه اما بامعنی باشه و با تفاهم اَرشا( نه آرشا یا ارشیا) انتخاب کردیم به معنی مرد پاک و پرهیزگار برای دوره هخامنشیانه و اسمی کاملا ایرانیه.

blog

آره عزیزم این بود قصه خلاصه شده پیوند من و بابایی. انتخاب من مهربون ترین و عاشق ترین مرد دنیاست و به همین خاطر خدا رو شاکرم . منم عاشق بابایی ام و تنها در کنار اون به آرامش می رسم و اما شمـــــــــا که ثمره عشقمونی، انقدر دوست داریم و عاشقت هستیم که محور تمامی برنامه های زندگیمونی.

هستی من، گل من، نبض حیاتم از خدا می خوام که یه عشق دو طرفه و قشنگ رو مثل من و بابایی تجربه کنی و در کنارش با آرامش زندگی کنی. آمین

 


تاریخ : 23 شهریور 1392 - 21:26 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 4037 | موضوع : وبلاگ | 42 نظر

بدون تو حتی سراغ نفس کشیدن هم نمی رم..

سلام طلا، نفس، هستی...

جمعه ناهار رفتیم لواسون یه جای سرسبز و قشنگ

بعد از کلی بازی من داشتم بهت غذا می دادم که با یه عطسه کاملا به موقع کل سیستم من و خودت رو بهم ریختی و اینجا بابایی برده کنار شیر آب تا تمیزت کنه. منم که صیادلحظه ها سریع عکس انداختم فقط منظره رو داشته باش

 

ساعت6 برگشتیم خونه تا بازی خواب اور استقلال و پرسپولیس رو ببینیم.. حدودا ساعت 11 شب بود که مامانی دندون درد گرفت و شبونه رفتیم دندون پزشکی البته تو رو خونه مادرجون گذاشتیم منم دندونم به عصب کشی نیاز داشت، انجام دادیم اما 2جلسه دیگه مونده که تو بازم هم باید بری خونه مادرجون..

حالا می خوام چند تا علائق و اخلاقات رو بنویسم:

از بین میوه ها موز و هلو و گلابی و تازگیا هم هندونه رو بیشتر دوست داری- از بین غذای بزرگسال عدس پلو رو ترجیح میدی- عاشق دالی بازی و دنبال بازی هستی- بابا رو از مامان بیشتر دوست داری ولی از مامان بیشتر حساب می بری- عاشق اب سیب و شیرعسل هستی- سرسره بازی رو به تاب بازی ترجیح میدی- فرنی با طعم عرق بهارنارنج خیلی دوست داری- عاشق بالا رفتن از همه چیز هستی مثل میزتلویزیون!! مبل و کابینت!! آب بازی خیلی دوست داری- از لباس دراوردن و پوشیدن متنفری- گوشی تلفن، کنترل ها و قاشق بهترین اسباب بازی هات هستن!! عاشق آهنگ اهویی دارم خوشگله و از من نگذر گروه 25 باند و تو می تونی قلبمو ببینی ریهانا هستی..

خیلی چیزای دیگه هست که بقیشو در پست های بعدی می نویسم.

وقتی شیطونی هات به حد نهایت میرسه فقط با این اهنگ جذب تلویزیون میشی و اروم میشی:

گاهی اون وسطا یه چند تا بشکن هم می زنی


تاریخ : 17 شهریور 1392 - 19:39 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2059 | موضوع : وبلاگ | 58 نظر

عمل جراحی زیبایی امیرارشا...!!

می دونید امیرارشا قبلا عمل زیبایی کرده تا قیافش این شده..!!! دوست دارید عکسای قبل از عمل رو ببینید:

 

قبل از عمل بعد از عمل

 

این هم چند نمونه از بعد از عمل:

اگه تو عکسای بالا دقت کنید امیرارشا جای عینک لنز گذاشته و دماغشم حدود 2،3 کیلویی بریده و کمی رو به بالا داده که خیلی هم مدل خوکی نشه، سبیل هاشم کلا زده و ابروهاشم درست کرده. قیافش خیلی تغییر کرده و خوشگل و ماه شده.. منکه عاشق چهرشم خیلی خیلــــــــــــــــــــــی نازه

*ایده از نیکی(دخترخاله)

 

وقتی عینک مامانمو میزنم:


تاریخ : 15 شهریور 1392 - 04:23 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2146 | موضوع : وبلاگ | 53 نظر

این چند روز ....

     این بوس برای تو که انقدر خوب و اقایی. حدود یه هفته ست که برات پست نذاشتم بخاطر اینکه مامان کمی کم حوصله بود اما تو این یه هفته جاهای مختلف رفتیم و روحیه مون عوض شد البته نه اینکه جایی نمیریما اما مامان باباها می دونن که وقتی نینی هست تفریح کردن و بیرون رفتن سخت میشه. از این حرفا بگذریم، بیا از جمعه 8/6 شروع کنیم:

بخاطر تولد مامان با یه هفته تاخیر(بخاطرجشن عقدکنان پسرعمه مامان)  به اتفاق خانواده رفتیم فرحزاد . اولین بارت بود که می رفتی فرحزاد. اونجا تو انقدر دل همه رو بردی که کلی لپت رو کشیدن و نازت کردن، یکی هم ازت عکس انداخت. 

          

 

روز شنبه 9/6: معمولا تو ماه شهریور لباسای زمستونی برای بچه ها رو میارن و ما هم رفتیم خیابون بهار ببینیم واسه گل پسری چی گیرمون میاد. اول پاساژ اونجا، چند تا از این وسیله ها هست که با سکه کار می کنه ( اسمش نمی دونم چیه)  اما تو بچگی هممون سوارش شدیم و تو هم سوار ماشینش شدی، خیلی خوشت اومده بود با یه دست فرمون رو گرفته بودی و خیلی جدی رانندگی می کردی

 

روز یکشنبه10/6 : رفتیم خونه خاله زهرا مهمونی. اونجا خاله و دخترخاله های مامان هم بودند . کلی گفتیم و خندیدیم. خیلی خوش گذشت. اونجا عکسی ازت ننداختم در عوض یه  عکس دیگه ازت میزارم

 

دوشنبه 11/6: به اتفاق همه کسانی که شب قبل خونه خاله زهرا بودند رفتیم پارک. خیلی عالی بود و خوش گذشت، قسمت خوبش این بود که تو ساعت ده و نیم خوابیدی و ما با خیال راحت تا ساعت دوازده اونجا بودیم. تو پارک هم انقدر سرگرم بودم که متاسفانه یادم رفت ازت عکس بندازم اما چند شب قبلش هم رفته بودیم پارک و ازت عکس گرفتم اونو برات میزارم

 

 

سه شنبه 12/6: صبح رفتیم خونه مادرجون و اونجا با دایی و پدرجون یه عالمه بازی کردی و خیلی خسته شدی

 

 

والان مثل یه فرشته معصوم وپاک و آروم خوابیدی

 

تو زندگی می کنی، پیر می شوی، تمام می شوی

من

عاشقت می مانم، عاشقت می مانم، عاشقت می مانم.........


تاریخ : 13 شهریور 1392 - 07:04 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1671 | موضوع : وبلاگ | 40 نظر

مامان و عکساش....

این عکس نهایت هنر منه که از بابای مهری ماه جون تقلید کردم(البته با عرض معذرت)

اما شما که خواب بودی اول ملافه ات رو کشیدی که من از ترس اینکه بیدار نشی گفتم عیب نداره اما بعد سریع خودت رو به یه طرف چرخوندی و نذاشتی یه عکس هنری و درست و حسابی ازت بگیرم و شد این که می بینی..

 

بالاخره انقدر تکونت دام که از خواب بیدارشدی(ببخش شیرینم) اول خیلی بداخلاق بودی اما بعد با دیدن جمعیتی از عروسکات تعجب کردی آخه اینا زیاد در دسترس شما نیستن بیشتر تو طبقه های عروسکیت نشستن و دارن خاک می خورن. رفتی بینشون نشستی و منم فرت وفرت ازت عکس انداختم اینم یه نمونش، قربوووووووووووون قیافه خواب الودت

 

واما... سلطان عروسکات.. شتر زیبای من.. مامانی عاشقشه.. من عاشق این شترم خداییش عروسک اونم شتر به این نازی با این کوهان کوچولو و چشمای خمار و مژه های بلند کی کجا دیده؟ من اینو از یه بازارقدیمیه تهران خریدم و خیلی دوستش دارم و مواظبشم. می خوام یادگاری از عروسکات بدم به نوه ام!!

البته ناگفته نمونه شما تقریبا یه باغ وحش از حیوانات عروسکی داری که اینم ایده مامانه

 

این عکس هیچ ربطی به عکسای بالا نداره. عکسای چندتا نی نی خوشمل رو دیدم تو کامیونشون نشستن منم شما نشوندم در واقع چپوندم تو کامیون و وقتی بیرون اوردمت جای خط های کامیون رو پاهای خوشگلت افتاده بود. از این کامیون الان بخاطر کنجکاوی و مهندسی شما   2تا چرخ و اسکلت جلوش باقی مونده!!

می دونی وقتی هستی دیگه هیچ غم و بدی نیست؟


تاریخ : 07 شهریور 1392 - 08:02 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2764 | موضوع : وبلاگ | 47 نظر

عکس های متفاوت..

از همه عزیزایی که تولدم رو تبریک گفتند نهایت سپاس رو دارم.

اینجا خونه مادرجون(مادرپدری)امیرارشاست . یکی از کارهایی که اونجا دوست داره انجام بده کوبوندن قاشق به میزو تلویزیون و در و دیواره... 

 

وقتی میریم خرید زمانی که امیرارشاخان خسته می شه در همون نقطه خستگی در می کنه!

 

تو هر محله از نارمک یه میدون داره که بعضی از اونا واقعا مثل یه پارک کوچولوه.. اینجا هم یکی از اون میدوناست.. امیرارشا عاشق فواره آب اینجاست 

 

امیرارشا: اه من دوش دالم برم کناره فواله آب باژی کنم ولی بابا منو نشوند رو چمن.

 

لی لی حوضک... یکی از بازی های موردعلاقه امیرارشاست.. کلاغ پر هم دوست دارم وقتی دستمو بلند می کنم می گم پـــــــــــــ ، راستی جدیدا پاتوق بازی کردن امیرارشا شده روی تخت ، میره رو تخت و میاد پایین و منم تا مرز سکته میرم که یه وقت نیوفته البته حرفه ای شده اما من میترسم.. یه کار دیگه اینکه گوشی تلفن رو بر میداری میری یه گوشه کلی حرف میزنی.. بوس فرستادن هم یاد گرفتی..


تاریخ : 04 شهریور 1392 - 06:43 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2991 | موضوع : وبلاگ | 47 نظر