amirarsha

amirarsha جان تا این لحظه 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن دارد

انقلاب زندگیمونی..

سلام عشقم، نفسم...

از شب تولد امام رضا شروع می کنم که دل مامانی هوای حرم شاه عبدالعظیم رو کرده بود، عاشق این عکس شدم که تو صحن نشستیم و من خیره به گنبد حرم و تو از خستگی سرت رو گذاشتی رو پام و بابایی از این صحنه عکس انداخت فقط حیف تار شد:

blog

حالا برسیم به کارایی که این چند وقت انجام دادی، اول جاروبرقی، دوستت، همه پدرها و مادرها از اینکه بچشون از جاروبرقی می ترسه مشکل دارند ما از زیادی دوست داشتنت که باعث شده هربار جاروی خونه ما 2،3 ساعت طول بکشه:

حالا بریم خونه مادرجون اینا. تازگیا اونجا که میریم شما اصرار داری از پله ها بالا بری، خودت به تنهایی 3یا4 تا رو میری اما اگه کسی کمکت کنه یعنی کمرت رو بگیره همه رو میری و جالب اینجاست که هر کدوم از پاهات رو مثل آدم بزرگا رو یه پله میزاری:

راستی از نماز خوندنت سر سجاده پدرجون بگم، تا زمانی که نماز کسی تموم نشده دست به مهر و تسبیحش نمیزنی این کارت عالیه. مثل سجاده پدرجون. وقتی نمازشون تموم شد تو رفتی سرجاشون نشستی و کلاهی رو که از مکه آوردند و موقع نماز سرشون می کنند و سر کردی و مثلا نماز خوندی:

از کارای دیگه که انجام میدی اینه که دست دادن رو از پدرجون یاد گرفتی تا کسی میگه یا الله دستت رو میاری جلو تا دست بدی، دماغ و دستت رو شناختی، کلمه ها داغ=داب، گل=اُل می گی. البته در طول روز زیاد صحبت می کنی اما به زبون خودت..

dividers

روزای آخر تابستونه اولین فصلی که  دوبار دیدیش، فصل گرما و تعطیلی اما کم کم داره بوی پاییز میاد فصل برگ ریزون و عاشقی... داری بزرگ میشی مردجوان من و من از بزرگ شدن تو غرق لذت..

تو شدی انقلاب زندگی ما .. از وقتی تو اومدی زندگیمون تاریخ دار شده:

* قبل از تو *

* بعد از تو *

 


تاریخ : 28 شهریور 1392 - 07:40 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 3550 | موضوع : وبلاگ | 55 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام