سلام به نور چشمام.
پست قبل یه واقعیت بسیار غم الوده به حدی که خودم هر دفعه با دیدنش گریه م می گیره واسه همین تصمیم گرفتم که پست جدید بذارم تا با باز شدن وبلاگت انرژی منفی هجوم نیاره
از اونجایی که تو پسر فوق العاده مستقلی هستی(قابل توجه دخمل خانوما) تصمیم گرفتی که بری سرکار. حداقل بتونی پول پوشکت رو در بیاری!!
واسه همین:
گاری دکوری و ناز نازیِ مامان رو برداشتی و گل فروشی میکردی به حدی از اینکار خوشت اومده بود که همه جا رو گل افشانی کردی. شما خودت گلی، گل رو هم می پسندی مردکوچولوی من.
کیفیت عکسا پایینه چون بابایی بصورت کاملا مخفی با موبایلش گرفته اما تو عکس آخری متوجه شدی یه نگاهی به بابایی انداختی که انگار داشتی می گفتی ای ناقلا مچتو گرفتم... دستاتو از گاری جدا کردی که بدویی به سمت موبایل...........
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. منتظر داستان های بعدی ما باشید چون این شیطونی های امیرارشا همچنان ادامه داره...