چهارشنبه رفتیم خونه خانجون( مادربزرگ پدری بابایی)
عمه بردت رو میز توالت خان جون، این عکس ها رو هم دختر عمه بابا ازت انداخته:
یعنی عاشق مدل نشستنتم...........
فکر کنم از چهره ای که خدا بهت داده خیلی راضی هستی چون هر دفعه خودت رو تو اینه می بینی با لذت نگاه می کنی و می خندی البته خوب حق داری..
عاشق تلفنی و کلی با تلفن خانجون بازی کردی. خدایی بود که خراب نشد!! البته شریک جرم هم داشتی و اون کسی نبود جز عمه ...
عکست رو تو قاب رو میز خانجون می بینی عزیزم؟ همه دوست دارن.. البته خانجون چون بابایی رو خیلی دوست داره تو رو هم یه جور دیگه دوست داره...
با شنیدن صدای اذان و الله اکبر دستات رو بغل گوشت میزاری البته خیلی وقته اینکار رو می کنی اما نمیشد ازت عکس بندازم اما دختر عمه بابا امشب موفق شد
این دو تا عکس رو هم خیلی دوست دارم . قشنگه. نه؟
دوست داشتن ساده است و باور کردنش سخت.. تو ساده باور کن که سخت دوستت دارم..