امروز آخرین جمعه قبل از یک ساگیمه
امشب بخاطر تولدت رفتیم بیرون آخه هفته دیگه پنج شنبه تولدته و اون روز هم ماه رمضونه وهم شما باید واکسن بزنی. امشب اول رفتیم پارک اما شما زیاد خوشت نیومد نمی دونم چرا. بعد رفتیم شاندیز. اونجا خیلی پسر خوبی بودی و رو صندلی کودک نشستی و مامان بهت ماست میدادو بابا بهت سوپ و بسیار عجیب اینکه تو میخوردی و اصلا "نه" تو کارت نبود. خوش گذشت. یه خانومه لپت رو کشید و به من گفت که قصد دارن بچه دار بشن و خدا کنه بچشون شبیه تو بشه.(حقیقتش اون موقع من وبابایی تو آسمونا سیر میکردیم ) راستی روز "دوشنبه" برات جشن تولد میگیرم به همون دلایلی که بالا گفتم.نزدیک به 30نفرخانوما که عصرونه میان و برای شام هم آقایون میان. خیلی هیجان دارم نه بخاطر مهمونا چون تا الان مهمون زیاد داشتم بخاطر تولدته . می خوام همه چی تکمیل و بدون نقص باشه. بابایی هم خیلی تلاش میکنه که همه چی بی نظیر باشه اگر چیزی کم بود ببخش. من وبابایی خیلی سعی میکنیم همه چی خوب باشه. تو هم قول بده اون روز پسر خوبی باشی مثل همیشه. دوس دوس دوست داریممممممم.