amirarsha

amirarsha جان تا این لحظه 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن دارد

من 46روزه هستم..........

من 46روزه هستم..........

بدون شرح...........
تاریخ : 14 تیر 1392 - 18:04 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1991 | موضوع : فتو بلاگ | یک نظر

از بازی خسته ام....

از بازی خسته ام....

خیلی "انگری برد" بازی کردم خسته شدم دراز کشیدم . مامانم روبروم خوابیده فکرکنم اونم از بس رفته سایت "شهر رمان" و رمان خونده خسته شده. مامان بیدار شو اول منو بخواااااااااااببببببببببون.....
تاریخ : 14 تیر 1392 - 07:11 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2869 | موضوع : فتو بلاگ | 12 نظر

من و تعریف های مامانم.....

من و تعریف های مامانم.....

مردمردستان. شیرکوهستان . قربون قد و بالات بشم من. فدای قد رعنات هیکل زیبات. صورت قشنگت
چیه؟ خیلی از پسری تعریف کردم خوب چیکار کنم عاشقشم دوستش دارم
تاریخ : 13 تیر 1392 - 04:43 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1986 | موضوع : فتو بلاگ | 16 نظر

تشکر از کوچولوهای خونواده....

تشکر از کوچولوهای خونواده....

می خواستم از دختر خاله های مهربونم تشکر کنم . تو این یک سال خیلی هوامو داشتن و بخاطر خندوندن من و بازی با من حتی باهم دعواشون میشد. به هر حال خیلی خیلی دوستشون دارم و بخاطر همه مهربونیاشون یه دنیا بوووووووووووووس
تاریخ : 12 تیر 1392 - 05:34 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1226 | موضوع : فتو بلاگ | 14 نظر

من و دخترخاله هام....

من و دخترخاله هام....

امروز رفتم خونه خاله جونم و تو اتاق نیکی این عکس و به اضافه بیستاای دیگه انداختیم
تاریخ : 12 تیر 1392 - 05:31 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 6754 | موضوع : فتو بلاگ | 2 نظر

من و آب بازی......

 


تاریخ : 11 تیر 1392 - 02:06 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1163 | موضوع : وبلاگ | 16 نظر

عشششششق من...

عشششششق من...

عسلکم این پر که دورت گذاشتم برای یکی از لباسهای مامانه منم گذاشتم تا مثلا عکس هنری بشه! مامانه دیگه می خواد از خودش خلاقیت نشون بده. راستی از فردا ده روز مونده تا تولدت و هرشب یه دونه عکس. دوست دارم
تاریخ : 10 تیر 1392 - 07:28 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1253 | موضوع : فتو بلاگ | 11 نظر

یه قصه مثل همه قصه ها.............

هشت ماهته و می تونی جایی رو بگیری و بلند بشی من کلی ذوق میکنم این صحنه رو می بینم تا این سن خیلی بچه آروم و مظلومی هستی

هشت ماه ونیم هستی اولین 13بدر عمرت رو تجربه میکنی و برای اولین بار آش رشته روز13 رو خوردی الهی قربونت برم انقدر بی آزار بودی که من هزارتا بوست کردم

نه ماه هستی 4تا دندون فک بالات داره همزمان با هم درمیاد خیلی اذیت میشی و تب داری اسهال و استفراغ هم شدی

نه ماه هستی بغیراز واکسن آمپول دیگه ای نزدی تا الان, اما امروز آمپول B6 زدی برای اینکه کمتر دردت بگیره بابایی سرنگ انسولین گرفت اما باز گریه کردی فدات شم من

نه ماه هستی قبلا یاد گرفته بودی که جایی رو بگیری و بلند شی اما الان یاد گرفتی که بتونی چند قدم هم برداری دستت روی مبل و میزو صندلی میزاری و  راه میری

ده ماه هستی یاد گرفتی بدون اینکه جایی رو بگیری به اندازه 2تا3 دقیقه بایستی قربون پاهای کوچولوت برم من

ده ماه هستی امروز برای اولینبار یه پفک دادم دستت و تو تا آخرش خوردی و خیلی هم خوشت اومده بود اما دیگه بهت نمیدم برات ضرر داره نفسی

ده ماه هستی رفتیم خونه مادرجون اونجا تو حیاط گاز روشن بو تو بادیدن گاز گفتی بووه... هو... هو... (یعنی اون داغه و نباید بهش نزدیک شد)

ده ماه نیم هستی تا آب میبینی میگی آبه. البته الان یادت رفته و هرچقدر ما برات تکرار میکنیم باز یادت نمیاد

ده ماه نیم هستی سرسری یاد گرفتی تا بهت میگیم سرسری سرت رو به چپ و راست می چرخونی این کارت خیلی بامزست مخصوصا وقتی که چهاردست و پا میری و این کارو میکنی. انگار کسی کاری کرده تو بابت اون متاسفی و سرت رو تکون میدی. نمکدون مامان

یازده ماه هستی باز اسهال و استفراغ شدی یه ویروس خیلی قوی گرفتی بطوریکه کلا از پا انداختت دردت به جون مادرت

یازده ماه هستی و برای اولین بار سرم زدی . من این چند روز مخصوصا امروز انقدر گریه کردم که لرز دارم. بابایی هم خیلی خیلی ناراحته و از کارش زده و همش خونست پیش تو. البته این چندروز ما خونه مادر جون بودیم

یازده ماه هستی و یاد گرفتی اگه کسی بهت بگه نکن یا چیزی دستت باشه بخواد ازت بگیره و بگه بده قیافت رو شبیه موش میکنی. وای که چقدر ناز و خوردنی میشی. غریبه وآشنا به این کارت می خندن

یازده ماه هستی برای گفتن باشه سرت رو به یه طرف خم میکنی و برای گفتن نه سرت رو با ابروت به طرف بالا میدی و لبات هم غنچه میکنی. البته باشه رو الان فراموش کردی ولی نه رو خوب بخاطر داری

عزیزمادر این خلاصه ای از کاراته خیلی ها رو ننوشتم اما تو سررسید خاطراتت همه رو مو به مو نوشتم حتی غذاها یا میوه هایی که برای بار اول خوردی یا مهمونی ها و جشن هایی که برای بار اول رفتی . مابقی قصه در پست آخر ( من وبابایی چلچراغ عشقتیم مواظب خودت باش)

   


تاریخ : 09 تیر 1392 - 01:07 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1363 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

من و ایستادن....

من و ایستادن....

چند وقته بدون اینکه جایی رو بگیرم می ایستم و 6,7تا قدم هم می تونم بردارم بعدش می خورم زمین مامان جونم تشویقم میکنه و میگه آفرین. باریکلا. اگه مامان یه دستم رو بگیره از اینجا تا سر کوچه هم می تونم برم. مامانی و بابایی از این کارمن خیلی خوشحالند. بابایی میگه پسرم دیگه داره بزرگ میشه. بوووووووووووووووووووووووووووووووووووس واسه مامان وبابا
تاریخ : 07 تیر 1392 - 20:41 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1112 | موضوع : فتو بلاگ | 20 نظر