amirarsha

amirarsha جان تا این لحظه 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن دارد



امیرارشا و عکس پرسنلی...

dividers

سلام نخودچی مامان،

هفته پیش من و تونشسته بودیم خونه کارامون رو کرده بودیم بازی هم کرده بودیم حوصلمون سر رفته بود که یه دفعه من یادم افتاد که همون کاری رو که یه ماهه من و بابایی تصمیم گرفتیم رو من الان انجام بدم اونم گرفتن عکس پرسنلی از شما بود، سریع لباس خوشگل پوشوندمت و رفتیم آتلیه نزدیک خونمون...

تو رو روی صندلی نشوندم و خانوم عکاس رفت عکس بگیره تو هیچ کاری نمی کردی فقط با دهن باز خیره شده بودی به دوربین. منم با خجالت گفتم دوربین دیده ها اما خوب اون دیجیتالیه و کوچیکه واسه همین زل زده به دوربین اینجا...

خانوم عکاسه گفت یا یه جور دهنش رو ببند یا یه کاری کن لبخند بزنه طفلی خوش رو کشت اما تو بهش رو ندادی و یه لبخند خشک و خالی هم نزدی تا اینکه با کلی زحمت و دالی بازی لبخند زدی حالا اگه این کارا رو تو خونه میکردم غش میرفتی از خنده اما اونجا جدیه جدی شده بودی.

خلاصه بعد از عکس 3در4، جو گیر شدم و گفتم چند تا عکس آتلیه ای هم ازت بگیرند و شب هم موقعی که رفتیم عکس پرسنلی رو بگیرم با یه لباس دیگه باز هم عکس انداختی. اونا آماده نشده اگه شد حتما اینجا میزارم.

اینم عکست:

***

خوب حالا دو سه تا از کارای این مدتت بگم که الان یادمه:

به تخمه می گی تمه خیلی هم دوست داری

دستت به پریز اشپزخونه رسیده و کشتی مارو از بس خاموش و روشن کردی

تو کارای خونه به مامان کمک می کنی مثلا جورابای شسته رو آویزون می کنی ، اسباب بازی هات رو بعضی مواقع جمع می کنی، تو جارو برقی کشیدن کمک می کنی، وقتی بهت می گم چیزی رو بیار اگه بدونی چی رو میگم می دویی برام میاریش.

لب تاب رو خودت برای مامان باز و روشن می کنی و تند تند اینتر رو میزنی.

***

نوشتم ( دوست دارم...

پرانتز رو نبستم بگذار این حقیقت تا ابد جریان بیابد..

dividers


تاریخ : 19 آذر 1392 - 00:08 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2949 | موضوع : وبلاگ | 127 نظر

دنیا رو بی تو نمی خوام یه لحظه...

سلام به نور چشمام.

پست قبل یه واقعیت بسیار غم الوده به حدی که خودم هر دفعه با دیدنش گریه م می گیره واسه همین تصمیم گرفتم که پست جدید بذارم تا با باز شدن وبلاگت انرژی منفی هجوم نیاره

از اونجایی که تو پسر فوق العاده مستقلی هستی(قابل توجه دخمل خانوما) تصمیم گرفتی که بری سرکار. حداقل بتونی پول پوشکت رو در بیاری!!

واسه همین:

blogblog

blogblog

گاری دکوری و ناز نازیِ مامان رو برداشتی و گل فروشی میکردی به حدی از اینکار خوشت اومده بود که همه جا رو گل افشانی کردی. شما خودت گلی، گل رو هم می پسندی مردکوچولوی من.

blogblog

کیفیت عکسا پایینه چون بابایی بصورت کاملا مخفی با موبایلش گرفته اما تو عکس آخری متوجه شدی یه نگاهی به بابایی انداختی که انگار داشتی می گفتی ای ناقلا مچتو گرفتم... دستاتو از گاری جدا کردی که بدویی به سمت موبایل...........

قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. منتظر داستان های بعدی ما باشید چون این شیطونی های امیرارشا همچنان ادامه داره...


تاریخ : 14 آذر 1392 - 08:38 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2691 | موضوع : وبلاگ | 60 نظر

امیرارشا و آب بازی...

سلام به خوشگلترین پسر دنیا ( تو پست قبلی خانومی به اسم MARYAM اجازه خواستند و عکس های امیرارشا رو تو وبلاگ خودشون گذاشته حتی نوشته دنباله موس شون اینه امیرارشا خوشگلترین پسر دنیا. من و بابایی کلی از خوشحالی این که پسرمون اینقده نازه خندیدیم و امیرارشا رو بوس بوسی کردیم. من نمی گم تموم عالم می گن از همه خوشگلا تو خوشگل تری . راستی اگه دوست داشتید وبلاگشون رو ببینید به پست قبلی مراجعه کرده و رو اسمشون کلیک کنید)

قبل از هر چیز واقعا ممنونم روز چهارشنبه و پنج شنبه با مامانی همکاری کردی تا مهمونیمون به خوبی و خوشی برگزار بشه.

خوب حالا بریم سراغ عکسای آب بازی و حموم:

 

 

امیرارشا با باباییش میره حموم مگر زمانیکه مهمونی ناگهانی پیش بیاد من می برمش. زمانیکه با بابایی میره کلی می خنده و آب بازی می کنه و بهش خوش می گذره

 

وقتی آب بازی و شستشو تموم میشه بابایی منو صدا میزنه و منم با حوله میرم جلو در حموم به استقبال امیرارشا و امیرارشا هم با خنده میپره تو بغلم و بین حوله...

 

و اما مرحله لباس پوشیدن که سخت ترین مرحله برای من و امیرارشاست چون تحت هیچ شرایطی از لباس پوشیدن خوشت نمیاد و همیشه بعد از حموم و آب بازی، دلخور و ناراحت میشی..

به امید روزی که انقدر از تعویض لباس متنفر نباشی

22NYA 1 2NEI نتونستی بخونیش؟ نوشتم تو دنیا یه دونه ای!


تاریخ : 10 آذر 1392 - 04:52 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 3980 | موضوع : وبلاگ | 43 نظر

دعا.....

سلام به عمر دوباره ام،

تا چشم بهم زدیم آخرین ماه فصل پاییز هم رسید قبل از به دنیا اومدنت گذر عمر رو از آینه می فهمیدم اما الان با بزرگ شدن تو...

ایشاله که مادر همیشه سالم و موفق باشی، همیشه لبت خندون و قلبت پر از عشق باشه، دنیا همیشه بر وفق مرادت باشه، ایشاله دست به خاک بزنی طلا بشه. دعای مادر برای بچه بالاترین پشتوانه زندگیشه برای همین یه مدته که شبها قبل از خواب صورت مثل ماهت رو نگاه می کنم و یه دعا از ته دل برات می کنم می دونم که یه روز همین دعاها دستتو می گیرند و به اوج قله آرامش هدایتت می کنند.

خوب حالا بریم سراغ کارات: حدود 10 روزه که جای بازیت تغییر کرده یعنی رفته روی اپن! به سرعت نور میری رو مبل بعد هم رو اپن. منم باید همونجا رو مبل بشینم یا کنار اپن بایستم تا یه وقت خدا نکرده نیوفتی زمین. البته خودت خیلی مواظبی. کلا بچه جون دوستی هستی. می دونی تو بارداریم روزای آخر جدا از سالم و صالح بودنت که دعای هر مادریه دعا کردم جون دوست باشی و مهرت به دل همه بشینه. البته نه اینکه ترسو باشی ها نه، فقط قدر جون و سلامتیت رو بدونی. ( که خدا رو شکر دعام براورده شده)

دومین دو کلمه ای که می گی اینه: آب بِ ( اب بده)

داری بزرگ میشی دیگه جیجرم . راستی هفته پیش تو دستشویی نشستی ومنم بهت چند بار گفتم جیششششش و تو جیش کردی( خوانندگان محترم معذرت می خوام که رُک نوشتم)

یه عکس دارم که نشون میده چقدر مردتر شدی:

این جورابات از روز اول تولدت تا الان ( اون چند تا کثیف نیستا رنگش روشنه میره تو کفش رنگ تغییر می کنه و هر چقدر هم شسته بشه مثل روز اول نمیشه البته خودتون بهتر می دونید)

واین هم عکست بنا به درخواست دوستان عزیز:

برای روزهای خوبت دعا می کنم چون روزای خوب تو ارتباط عجیبی داره به حال خوب من...

 

 


تاریخ : 05 آذر 1392 - 23:27 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2411 | موضوع : وبلاگ | 39 نظر

امیرارشا و اسباب بازیهاش...

سلام قشنگترین دلیل بودن...

پنج شنبه شب رفتیم تولد آریا (پسرعموی بابا) بخاطر ماه محرم تو رستوران (لوکس طلایی) گرفتند، خوش گذشت وتو اون شب انقدر خندیدی و تو بغل همه رفتی و همه ازت عکس انداختند و حتی کارکنان اونجا هم نازت می کردند خلاصه حسابی پسرخوبی بودی و من و بابایی هم حسابی بهت افتخار کردیم مثل همیشه...

روابط عمومیت خیلی خوب شده دیگه نه تنها غریبی نمی کنی بلکه با همه دوست میشی و می خندی از بابت این هم خیلی خوشحالم و تا حدی خیالم راحت شد

 

تو این پست می خوام چند تا عکس از اسباب بازی های مورد علاقت بذارم اگه در آینده نابود شدند حداقل عکسشون به یادگار برات بمونند. اول

سمت چپ انگری برد طبل زنته که خرابش کردی اما همچنان خیلی دوستش داری و با اینکه برات موش طبل زن خریدم ولی هنوز انگری برد رو کنار موشه میزاری و با ناراحتی نگاش می کنی بابایی قول داده یه انگری برد دیگه برات بخره قربون دل کوچولوت بشم که غصه طبل نزدن عروسکت رو می خوری.راستی خودت بلدی عروسکات رو کوک کنی الهی فدای انگشتای خوش حالتت بشم

واین هم جمعیتی از حیونات مورد علاقت. هر نقطه ای که باشی تا اینها رو دست من ببینی می دویی سمتم. از طریق این حیوانات زرافه و شیر و ببر رو شناختی

واینها هم سه تا از نی نی های مورد علاقت که گاهی با همکاری اینا بهت غذا میدم!!!

واین هم عروسک موزیکالت که خاله زهرا برات خریده آهنگ عربی می خونه و بندری میرقصه و واسه همینم اسمشو گذاشتیم اقای بندری. وقتی روشنش می کنیم توچند دقیقه بهش خیره میشی و بعد به من نگاه میکنی که اداش رو در بیارم! چرا مامان؟ چرا فکر می کنی که من می تونم و باید که ادای اینو در بیارم؟!؟!

و اما...... جای مورد علاقت اما از اونجایی که من یه مامان بدجنسم اینا رو بهت نمیدم تا بازی کنی چون 2،3تاشو شکوندی و منم گذاشتم کمی بزرگتر بشی و بفهمی اینا برای بازی اند نه برای تست مقاومتشون در برابر ضربه! یا حداقل یه بار باهاشون بازی کن بعد بشکون منم دلمو خوش کنم که لااقل یه بار باهاشون بازی کردی بعد خراب شده. چیه؟ چی شده؟ مامانا چرا چپ چپ نگام می کنید؟ خوب یه عالمه اسباب بازی دیگه داره با اونا بازی کنه؟ اینا رو خودم دوش دالم

جووووووووووووووووووووون به برکت وجود تو منم یه بار دیگه بچه شدم و دارم باهات بزرگ میشم

 

 


تاریخ : 02 آذر 1392 - 15:38 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 4293 | موضوع : وبلاگ | 49 نظر

ماجراهای این چند روزبا امیرارشا...

سلام بهترین مخلوق خدا...

چند روز اول ماه محرم حالت خوب بود و به روضه شیرخوارگان رفتیم اما بعد سرما خوردی و شب قبل از تاسوعا بردیمت دکتر بعد به رسم هر سال رفتیم خونه مادرجون چون اونجا گاو گوسفند قربونی می کنند اما اونجا حالت بد شد و با بابایی دوباره بردیمت دکتر... الان حالت بهتره شکر خدا

حالا بریم سراغ یه شیطونی دیگه از تو..

این یه زرافه چوبی تزیینیه

 

که تو در این یکسال و پنج ماه کوچکترین توجهی بهش نکردی تا دیشب که انگار یه دفعه این مجسمه رو دیدی و باهاش بازی کردی و این شد سرنوشت این موجود نگون بخت........ سرش از تنش جدا شد

عیبی نداره نفسی، همه خرابکاریهاتو با جون و دل قبول می کنیم فقط تو سالم باش و بخند هر شیطنتی دوست داری بکن کیه که اعتراض کنه؟؟

عشق+تو=زندگی

تو+زندگی= آرامش

من _ تو= دیوانگی

زندگی _ تو= مرگ

 


تاریخ : 28 آبان 1392 - 06:26 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2540 | موضوع : وبلاگ | 40 نظر

مادرونه...

سلام معجزه زندگی ما.....

اول بریم سراغ گزارش کارای این مدتت

اول از همه اینکه یه دندون دیگه ت در اومد خدا رو شکر

وقتی صدات می کنم می گی اَله(بله) می میرم برای این ادبت

تازگیا یاد گرفتی بعضی چیزا که برات عجیبن رو نگاه می کنی میگی ایی چیه؟ اولین دو کلمه ای که با هم میگی. افرین گل پسرم

و موهای خوشگل و نازت رو کوتاه کردیم اولش بابایی چتری موهات رو زد که بنظرم شبیه دخترا شده بودی اخه پشت موهات بلند بود اما رفتیم ارایشگاه و عمو سلمونی یه مدل قشنگ موهات رو کوتاه کرد و تو اصلا گریه نکردی و مثل یه مرد واقعی نشستی تا موهات کوتاه بشه

عکس قبل و بعد ارایشگاه:

حسیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

این عکس مربوظ به جمعه ست 17 ابان ساعت 6:30 دقیقه صبحه که لباس سقا پوشونده بودمت و رفتیم مراسم علی اصغر تو مصلای تهران خیلی مراسم باشکوه و خوبی بود اما خیلی شلوغ و گرم بود و تو اونجا خیلی اروم و خوب بودی مثل همیشه

اینا هم عکس پارساله:

حسیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

حالا بریم سراغ مادرونه:

ماه محرم تنها ماهیه که هنوز نیومده بو وعطرش به خیابون ها و خونه ها و دل ها میاد و همه جا سیاهپوش میشه

از حال و هوای خودم برات بگم که مامانی هم مثل همه مسلمونا دلش گرفته برای دل صبور حضرت زینب برای گلوی تشنه امام حسین و حضرت علی اصغر برای مظلومیتشون و حالا من شرمنده خدام بخاطر گله هایی که بهش کردم بخاطر صبور نبودنم بخاطر چرا چرا گفتنم بخاطر ایمان ضعیفم اما حالا می خوام خود حضرت ابوالفضل رو واسطه کنم که برند پیش خدا و بگند این بنده حقیر توبه می کنه می خواد صبورتر و محکتر باشه می خواد بگه خدا منکه به بزرگی حضرت زینب نیستم تحمل درد کشیدن عزیزم رو ندارم خدایا تو رو به طفل شش ماهه کربلا قسمت میدم که به امیرارشام به عزیز دل من به دلیل بودنم لباس عافیت بپوشون. خدایا من بندگیت رو نکردم اما تو برام خدایی کن . راستی خدا جونم خیلی وقته بهت نگفتم دوست دارم الان میگم خالقم خیلی دوست دارم و عاشقتم. خدا جون روز محشر مارو با شهدای کربلا محشور کن. امین

پسرکوچولوی من ببخش که این چند روز چشمای مامان رو همش گریون دیدی اما مطئنم که وقتی بزرگ شدی خودت مامان رو درک میکنی

از همه دوستای عزیزی که جویای حال ما بودند ممنون . این مدت به اینترنت دسترسی نداشتم

 


تاریخ : 21 آبان 1392 - 00:51 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2819 | موضوع : وبلاگ | 56 نظر

امیرارشا و کوتاهی مو.....

smilies1سلام شیرپسرم..

گل مامان، وقتی من وبابایی دیدیم که موهای جلوی سرت میره تو چشمات تصمیم گرفتیم جلوی موهات رو کوتاه کنیم هر چند که بلند خیلی بهت میومد اما چشمات خیلی اذیت می شد و بابایی برات کوتاه کرد( قابل توجه ناهید جون)

تو دو تا عکس های بالا آمادت کردم که بریم خونه مادرجون و تو رو مبل دراز کشیدی و تلویزیون می بینی و منم با دوربین مزاحمت شدم اولش خندیدی اما بعد که اومدم بالا سرت و جلوی دیدت رو گرفتم شاکی شدی( الهی قربونت بشم ممممممممممممن)

dividers

عسل، شیرینی، قند، توت فرنگی، هلو، سیب مامان روزا دارن می گذرن بزرگ میشی و همش سعی می کنی کارای بقیه رو تقلید کنی و یه مدته سعی داری مستقل باشی مثلا خودت غذا بخوری، خودت هر چیزی رو که خراب می کنی درست کنی، خودت آب بخوری، خودت کارات رو بکنی خلاصه داری حسابی  مرد میشی

dividers

اگه بدونی چقدر من و بابایی دوست داریم.. اگه بدونی همه دنیا رو پیشکش یه لبخند کوچولوت می کنیم.. اگه بدونی برای سلامتی تو نفس و قلبمون رو فدا می کنیم.. اگه بدونی......

 


تاریخ : 11 آبان 1392 - 03:46 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 1755 | موضوع : وبلاگ | 62 نظر

کارای جدید امیرارشا...

سلام بهترینم..

وقتی از مسافرت اومدیم کمی مریض شدی اما خدا رو شکر که کار به جاهای باریک کشیده نشد و زودتر از دفعه های پیش خوب شدی

خوب حالا بریم سراغ کارایی که تو این مدت یاد گرفتی:

چند شب پیش رفتیم خونه خاله زهرا اینا. دختر دایی مامان هم اونجا بود 2 تا بچه داره یه دختر و پسر سه سال و نیمه .. تو با مبین توپ بازی میکردی و دنبال بازی می کردی من وبابایی خیلی خوشحال شدیم چون با بقیه خیلی سخت ارتباط برقرار می کنی البته تازگیا خیلی بهتر شدی.

همون شب خاله زهرا بردت رو تراس و دستها و لپتو گاز گرفت ( خیلی وقت بود که این آرزو رو داشت اما من نمی ذاشتم تا اینکه اون شب چشم منو دور دیدو به هدفش رسید) .. الهی بمیرم برات صدات در نیومد و هیچی نگفتی

حدود یه هفته ست که لیوان آبت رو میدم دستت تا خودت آب بخوری دیگه لیوان رو من برات نمی گیرم. خیلی از این کار خوشت اومده، اولها آب رو می ریختی اما الان تمیزتر می خوری. اما هنوز غذا خوردن حتی در حد ابتدایی هم بلد نیستی سریع بشقاب رو برمی گردونی و غذا رو میریزی زمین

وقتی میریم بیرون دیگه دوست نداری بغلت کنیم(اگه کالسکه رو نبرده باشیم) دوست داری خودت راه بری البته بیشتر میدویی از وقتی هم کتونی جدید برات خریدیم این حس بیشتر شده انگار باهاش خیلی راحتی.. طفلک بابایی هم پشت سرت می دوه

کلمه هایی که یاد گرفتی : بگیر= اِ ایر - بده= اده - عمو= عم -

چند شب پیش هم عکس نیکی رو دیدی و یه دفعه گفتی نیکی. البته دیگه تکرار نکردی .

تازگیا وقتی جاییت درد می گیره اون قسمت رو نشون میدی و میگی: آی آی. الهی فدات بشم انقدر بامزه اینکارو می کنی.

وقتی شعر ببیی میگه بع بع رو برات می خونم میگی: بَیی بَیی

blog

آماده شدیم بریم خونه خاله زهرا اما تو یه دفعه یادت افتاد که تو کابینت رو ندیدی..!! البته من اون کابینت رو برای شما خالی کردم فقط چند تا ظرف پلاستیکی و نشکن گذاشتم تا با خیال راحت اونجا بازی کنی و اسباب بازی هاتو بذاری توش

blog

هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

همه دنیا و ساکت کردم تا بگم (( دوست دارم ))

 


تاریخ : 04 آبان 1392 - 19:45 | توسط : مامان امیرارشا | بازدید : 2623 | موضوع : وبلاگ | 58 نظر